رمان | رمان عاشقانه | نودهشتیا

رمان,رمان جدید,رمان نودهشتیا,خواندن رمان آنلاین,دانلود رمان جدید,رمان های زیبای عاشقانه ایرانی,رمان اجتماعی,نودهشتیا,داستان های واقعی

رمان | رمان عاشقانه | نودهشتیا

رمان,رمان جدید,رمان نودهشتیا,خواندن رمان آنلاین,دانلود رمان جدید,رمان های زیبای عاشقانه ایرانی,رمان اجتماعی,نودهشتیا,داستان های واقعی


A-D-S

جانم فدای رهبر سید علی

جانــم فــــدای رهــبــــر
همه رمان های وبلاگ مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد و فعالیت میکند.

در صورت نارضایتی نویسنده رمان از وبلاگ برداشته خواهد شد!

برای ارسال رمان از تماس با ما اقدام کنید

ما در شبکه های اجتماعی

نویسندگان
تبلیغات
خرید بک لینک

دانلود رمان دنیامو آروم کن  pdf، ایفون، کامپیوتر، جاوا، اندروید

دانلود رمان دنیامو آروم کن
دانلود رمان دنیامو آروم کن pdf
دانلود رمان دنیامو آروم کن اندروید
دانلود رمان دنیامو آروم کن ایپد
دانلود رمان دنیامو آروم کن ایفون
دانلود رمان دنیامو آروم کن تبلت
دانلود رمان دنیامو آروم کن جاوا
رمان دنیامو آروم کن از نگاه دانلود
دانلود رمان دنیامو آروم کن

نوشته Bahar1995-74 کاربر نگاه دانلود

 

قسمتی از داستان:

چشمام روباز کردم نور خورشید توی چشمم زد 
-اه لعنتی کی پرده رو کنار زده
بای صدای در بفرمایید گفتم پشت بندش داداشم اومد داخل ابروام از تعجب بالا پرید
-چه عجب در زدی؟؟
-اه حالا من یه دفعه در زدم تو گیر بده 
میدونستم چیزی میخواد که ایقد معدب شده
– داداش گلم کارت رو بگو 
 – آفرین دختر باهوش 
پشت بندش دستشو نشونم داد یه دست لباس توی دستش بود قیافشو مظلوم کرد با این که حوصله نداشتم اصلا ولی دلم نیومد نه بگم
-خب حالا کجا میخوای بری که این لباس رو انتخاب کردی؟؟
-امشب تولد دوستمه
-باشه بده
کلی ذوق کرد بچم انگارنه انگار ۲۶ساشه
خب حالا خودمو معرفی کنم من سایه دختر یکی یه دونه تورج رهایی داداشم از من سه سال بزرگ تره اسمش سامانه اونم یکی یه دونه خل ودیوونه
خب حالا اسم مامانم یلداست یه زن خونه دارو خون گرم مامانم اصالتا شیرازیه منم از چهره شبیه مامنمم یه دختر چشمو ابرو مشکی برعکس داداشم چشماش عسلیه که به مامان بزرگم مادر پدرم رفته

بلند شدم لباسای سامانو گرفتم دستم گذاشتم روی میز اتو اتاقم رفتم دست و صورتمو شستم رفتم آشپزخونه مامان با دیدنم بازم غر زد 
-آخه دختر این چه وقت بیدار شدنه 
یه نگاه بهساعت کردم ۱۱بود خمیازه کشیدم گفتم
-چطور بابا وسامان نرفتن سرکار؟؟
سامان از اونور جواب 
-محض اطلاعت امروز جمعس خانم خانما 
-اه واقعا؟اصلا حواسم نبود
یه لقمه گرفتم گذاشتم دهنم و رفتم اتاقم هنوز صدای غرغر مامان رو میشنیدم که میگفت
-غذا خوردنش هم مثل آدم نیست
 بابام جواب داد 
-خانم ولش کن چیکارش داری؟؟
چه عجب یه صدایی از پدر گرام به گوشمون رسیداز بس یا سرکاره وقتیم خونست همش سرش تو حساب کتابه اگه وقتم اضافه بیاره میشنه روزنامه میخونه



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
A-D-S