لا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها!
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
وقتی به گذشته نگاه میکنم، به فراز و نشیبهای زندگیم ،به شادی ها و غم هام ، میفهمم سرنوشت چه بازی ها که با آدم نداره!
من پریچه اسدی هستم و این سرگذشت منه….
اینم جلد رمان که خانم Moonlight زحمتش رو کشیدن
به نام خدا
برای دوستانی که نمیدونن بروجن کجاست از توابع شهر کرد هست:)
یادم نمیاد دقیقا چند شنبه بود که سرنوشت منو واسه بازی انتخاب کرد! فقط میدونم یه دختر چهارده ساله روستایی بودم که بی خبر از همه جا مثه هر روز صبح از خواب بیدار شدم ، مثه هر روز با خواهرم کل کل کردم و بازم مثه هر روز اخم و تنبیه مامان رو به جون خریدم ولی اون روز با هر روز فرق داشت اون روز شروع داستان من بود
آدما،وقتی احساس میکنن وجود یه نفر تو قلبشون در حال تپشه…ناخودآگاه بدون فهمیدن
طرف،ازش نگاه بر میگردونن…نمیتونن باهاش چشم تو چشم حرف بزنن،وقتی تو چشماش نگاه
میکنن هول میشن…سرمو انداخته بودم پایین،عشقم بعد مدت ها ندیدنش بدون هیچ خبری رفته
بود،دوستم(فواد)مجبورم کرده بود تو ویلایی باشم که ادماشو نمیشناسم…و هیچ چیز فاجعه تر از
این نبود که دلم پیش یکیشون گیر کنه …و ندونم چطور با مهلت یه ماهه ای که دارم باید کنار بیام…