دانلود رمان خواستگاری یا انتخاب از م.مودب پور کامپیوتر،ایفون،اندروید
دانلود رمان خواستگاری یا انتخاب از م.مودب پور کامپیوتر،ایفون،اندروید
کجا تشریف می برین، برسونیم تون.
« پسره جا می خوره ومی گه »
خیلی ممنون، مزاحم نمی شم.
فریبا : چه مزاحمتی؟ بفرمائین خواهش می کنم!
« پسره که تو صورتش حالت بلاتکلیفی معلومه، می گه »
خیلی ممنون ولی فکر نکنم مسیرمون یکی باشه!
مریم : اتفاقا برعکس! ماهام همونجا می ریم که شما می خواین برین!
فریبا : نترسین آقا پسر! فقط می خوایم کمک کنیم!
تا فریبا می گه نترسین پسره، انگار که بهش برخورده باشه، با اکراه در عقب رو وا می »
کنه و سوار می شه . شهره، با قفل مرکزی، درها رو قفل می کنه !تا ضامن در طرف پسره
می ره پایین، پسره وحشت می کنه اما هیچ نمی گی . شهره حرکت می کنه که فریبا به
« پسره می گه
ببخشین، حضرتعالی چند سال شونه؟
پسره حالت اضطراب داره . فریبا برگشته و نگاهش می کنه . مریمم همینطور . شهره م »
آینه رو رو طرف اون بر می گردونه و از تو آینه نگاهش می کنه . همه شونم یه لبخند
« ! خطرناک رو لب شونه
پسره : ۲۹ سال.
فریبا : نطر ایشون در مورد مهریه چیه؟
مادر پسره : خب مثل نظر همه!
فریبا : پسموافقین؟
« ادر محکم می گه »
البته!
فریبا : نظرشون رو چقدره؟
مادر پسره : هر چی بشتر بهتر!
« بعد می خنده »
فریبا : یعنی اگه ما بگیم دو هزار تا سکه طلا، ایشون موافقن؟
پدر و مادر پسره ذوق زده می شن و می گن »
بعل که موافقن؟!
-خیلی خب! ماهام هول نیافتادیم که زود جواب بدیم! اما خونواده خوبی ن! پسره رو خک که دیگه خودت شناختی چجور جوونیه! جواب تو رو هم که ودم میدونم! چند روز دیگه بهشون خبر میدم بیان! دیگه پول ارو خرج نکن بزار کنار! باباتم دیگه قراره از فردا نره اژانس!
-راستی میگی مامان؟ چه خوب! اخه برای بابا خوب نیس که تو این سن و سال کارای سخت کنه! اون الان وقت استراحتشه…….
نذاشت حرفم رو تموم کنم که گفت:
-استراحت؟ واسه امثال ماها تو این دوره زمونه استراحت وقتیه که سرمون بزاریم زمین و بمیریم!
نگاهش کردم که گفت:
-از فردا میره ازادی مسافر بزنه واسه شمال. می خواد تو جاده کار کنه می گه در امدش خیلی خوبه . حداقل دیگه اعصابش تو ترافیک وامونده خراب نمیشه!
-جاده؟!
-اره!
-بابا بره تو جاده کار کنه؟ تو این سن و سال؟
-پس باید بره چیکار کنه؟ می دونی الان یه جهیزیه مختصر چقدر در میاد؟ ماها هم که پول کنار گذاشته نداریم!
-جهیزیه من؟
-چشم بهم بزنی باید بری خونه بخت
اما اون سینما رو نرفتیم و اون دوتا بلیت باطل شد! به قول شاملو بهار منتظر بی مصرف افتاد!
چهارشنبه شب که با خجالت منتظر برگشتن پدرم بودم تا برای اخرین بار ازش اجازه فردا شب رو بگیرم یه انتظار طولانی شد!
پدرم نیومد جاش برامون یه خبر رسید! یه خبر ید! مثل همه حخبرای بد که همیشه بی موقع به ادم می رسه!
“دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست”
توجه : با توجه به درخواست نویسنده و عدم رضایت نشر رمان های ایشون لینک ها برداشته شد از دیگر رمان های سایت استفاده کنید
ممنون