داستان آموزنده واقعی " باور به خدا "
داستان آموزنده واقعی " باور به خدا "
به نام خداوندی که جهان و جهانیان را آفریده و به وسیله پیامبران معصوم رسوم زندگی کردن را به ما آموخته است
سال 80 من با کسی رفیق شدم که آموزش قرآن میداد چه جوری باهاش آشنا شدم داشت از طریق میکروفن مسجد جهت ثبت نام علاقمندان برای آموختن قرآن اطلاع رسانی میکرد و من که چون زمینه اش و داشتم مشتاقانه رفتم برای ثبت نام تا در کلاس آموزشی آن شرکت کنم ، رفتم کلاس بعد از مدتی شیفته معلم خوب و خوش برخورد و اهل قرآنم شدم خیلی منو راهنمایی کرد و خیلی چیزهارو بهم یاد داد خدا خیرش دهد باهم دوست شدیم ایشان یکسال از من بزرگتر بودن با هم خیلی صمیمی شدیم جوری که در کارها یار و همیار هم بودیم .
این معلم خوب ، قرآن را با قواعد بهم یادداد و منو راهنمای کرد که باتوجه به علاقه ای که در زمینه یادگیری قرآن داشتم تصمیم گرفتم در آزمون ورودی دوره های تربیت معلم شرکت کنم و با راهنمایی های معلم دلسوز خودم در ازمون ورودی قبول شدم و در دوره ای که به مدت 2 ماه بود خیلی چیزهارو یادم گرفتم و شدم مربی قرآن
بعد از یه مدت با کمک دوست خوب و معلم دلسوز تدریس قرآن کریم را شروع کردیم اولین کلاسم را با توکل به خدا شروع کردم اولین شاگردم زن عموم با فرزند 3 سالش بود بچه اش خیلی به من انس گرفته بود در حین یاد دادن به مادرش گوش میداد و سورهای که من به مادرش آموزش میدادم نیوشا حفظ میکرد بچه ای که 3 سالش بود منو مشتاق میکرد و بهم لذت تدریس میداد جوری که از پوست خودم نیگنجیدم از خوشحالی.
خدارو شکر قرآن به خیلها آموزش دادم و خیلیها موفق به ختم کل قرآن شدن این لطف پروردگار و لطف دوست خوبمو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد ...
یه روز نیوشا پیش پدربزرگش که شوهر خاله منم بود با حفظی سورههای قرآن براش میخونه بعد پدربزرگش بهش گفته بود که کی اینارو بهش یاد داده بعد مادرش براش تعریف میکنه خیلی خوشحال و به وجد میاد ایشان همان سال رفتن مکه (حج تمتع ) برگشتنی خواسته بود که حتماً من برم پیشش من رفتم در بین جماعت از من تعریف زیاد کرد و گفت که خیلی بیادم بوده و دعاکرده و هدیه بسیار ارزشمند که هیچ وقت تاحالا کسی به من نداده بود بهم داد اونم یک جلد قرآن کریم بود گفت همان قرآنی بود ه که در بدو ورود به مکه بهمون دادن منم به نیت تو آوردمش خیلی خوشحال شدم انقد تعریف معنوایاتی که تو این سفر بوده میکرد که منو وسوسه کرد جوری که دوست داشتم منم برم من اون زمان 21 سال داشتم.
استطاعت مالی ام که صفر بود و دانشجوم بودم اگه من مسنجیدید از نظر عقل ، شعور ، سن و سال ، مالی و... در حد حج رفتن نبود ولی هواهی شده بودم مشتاقانه دوست داشتم که این سفر رو برم کاری کرده بودم که همه میدونستن که من عاشق شدم برام دعا میکردن خانوادهام را درگیر کرده بودم من که حاجتم این بود که این سفر معنوی نصیبم بشه خانواده که از حال ووضع من باخبر بودن ولی هیچ اقدامی نمیکردن منم تصمیم گرفتم حاجتم فقط به خدا بگم روز جمعه بود سال 1382 آخرین ساعتهای عصر بود وضو گرفتم برای ادای نماز عصر یهو به دلم افتاد که دعا کنم و حاجتمو به خدا بگم با خشوع و خضوع دعا کردم گفتم خدای من ، بنده تو آمده تا بهت بگه که عاشقتم اگر این سفر به صلاح و مصلحت میدونی نصیبم بگردان و شرایطشو برام فراهم و مقدور و مبارک بگردان جوری که فقط منت خودتو ببرم نه دیگران و خانوادم.
این از خدا خواستم همان روز همان دقیقه و ساعت دعایم مستجاب شد از کجا فهمیدم شب شنبه من خواب دیدم که من منتظر کسیم و یه مقدار هوا ابری بود یهو از آسمان یه نفر با لباس سفید چشمانی سبز رنگ به طور غیرمنتظره وارد خانه شد و جلوی من نشست من از ترس رفتم آغوش مادرم گرفتم خدایش خیلی ازش ترسیدم جوری که مادرم اونو نمیدید فقط من میدیدمش بعد با خنده رو به من کرد و با صدای بسیار بسیار زیبا صلوات فرستاد بعد از صلواتش میگفت لاحول و لا قوه الابه الله ....من که ازش میترسیدم دیگه ترسمم ازش شکست بعد دوباره با صدای دلنشینش صلوات و همان ذکر خدارو تکرار کرد ، بعد برای بار دوم مادرم گفت صدای ذکر و صلواتش شنیدم مادرم آمد کنارش نشست بار سوم دوباره تکرار کرد اینبار برادرم گفت منم صدای ذکر و صلواتشو شنیدم سه نفری دورشو گرفتیم اون میگفت و ماهم دست به آسمان تکرار میکردیم در آخر وقتی ذکرشو تمام کرد دستم رو چهره مبارکش قرار دام گفتم که تو فرستاده و پیکی از طرف خداوند هستی بگو بهم کی هستی ؟ و چرا آمدی ؟ همینی که گفتم محو شد طوری که دیگه ندیدمش و فورا از خواب پریدم.
دیدم نماز صبحه و مادرم رو جانمازش داره نماز میخونه مادرم رو بهم کرد و گفت چیه ؟خواب دیدی گفتم آره فورا قسم خوردم که خداوند این سفر معنوی نصیبم میکنه این یه مژده بود از طرف خدا به من واقعیتشم همان تعبیری بود که خودم کردم حالا در بین داستان متوجه میشید که حکمت برادر و مادرم تو این وسط چی بود تو خواب ، صبحش قرار بود با دوست و معلم دلسوز قرآنم بریم برای ثبت نام توی یه مؤسسه قرآنی جهت یادگیری تجوید تکمیلی قرآن و ارتقاء سطح معلومات قرآنیمون رفتیم برای ثبت نام و مدیرمؤسسه خیلی ازمون استقبال کرد و برنامه زمانبندی آموزشیشم را هم بهمون داد در بین راه خوابمو برای دوستم تعریف کردم دوستم گفت که خدا بهت مژده این سفر مقدس داده خوش بحالت و از این حرفا بعد از آن 6 ماه گذشت یه روز سرکلاس مدیر مؤسسه که خودش قاری قرآن مطرح استان هم هست گفت که من 6 سهمیه حج ؟(عمره) دارم 6 نفرشم خودش تعین کرده بود بیشتر از اونای استفاده کرده بود که فعالیتشون تو مؤسسه زیاد بود نه مایکه که تازه عضو شده بودیم بهر حال حاضرین کلاس میدانستن که من مشتاقم که این سفر برم به مدیر گفتن که حتما اسم منم بنویسه امال ایشان گفتند که نمیشه مگه یکی از این 6 نفر انصراف دهند بعد یکیشون همانجا انصرافش اعلام کرد بنابه دلایل مختلف ....
منو جاش نوشت و خوشحال کنان به طرف خونه رسیدم و ماجرارو به مادرم گفتم مدیر مؤسسه که خیلی برامون واقعاً زحمت کشید که برامون سهمیه رو جور کنه اما با زحمات و تلاشهایی که انجام دادن متاسفانه موفق نشدن .............ما که حتی گذرنامه را هم تهیه کرده بودیم حتی داخل یکی از آژانسهای هواپیمایی هم ثبت نام کرده بودیم قرار بود که فروردین سال 82 ماه ربیع الاول عازم مکه مکرمه بشیم متاسفانه به نتیجه نرسیدم خیلی تلاش کردم ولی نتیجه ای برام حاصل نشد خیلی ناراحت شدم.
اما مادرخوبم همیشه منو دلداری میداد مادرم خیلی برام تلاش کرد و زحمت کشید اما بی فایده بود هیچی دیگه ، یکی از اون 6 نفر تصمیم گرفت که با هزینه مالی خودش یعنی با کمک خانوادش بره و موفقم شد از من اسرار میکرد که باهم باشیم ولی متاسفانه من از نظر مالی شرایطشو نداشتم منم بهش گفتم تو برو برای منم دعا کن بعد از یکسال تو نوبت بالاخره به مکه مشرف شدند برگشتنی انقدر از حال و احوال اونجا تعریف کردند که داشتم پر میکشیدم و دستمم خالی بود چاره ای نداشتم در این میان کلاس تفسیر برام جور شد رفتم برای آموزش، مدرسمون یکی از روحانیون باسواد و اهل منطق استان بود موضوع یکی از درساش بعنوان جلسه اول دعا بود و شرایط استجابت آن کتابهای زیادی بهمون معرفی کرد و منم به صورت امانتی تهیه کردم و خواندم تمام دعاها و احادیث پیغمبر اکرم (ص) را جستجو کردم به وسیله نماز حاجت متوسل شدم دعاهایم خالص و مخلص بود با خشوع و خضوع هر چند که قبلاً مژدشو از طریق خوابی که براتون تعریف کردم داده بودند اما من که صبور نبودم یکسال نماز حاجت خواندم و دعا میکردم تا اینکه روزی همان معلم خوب و دلسوز قرآن و دوست صمیمیم گفت بریم اداره..... کار دارم همان اداره ای که دوره تربیت معلم قرآن را گرفته بودم با هاش رفتم ولی به زور منو کشاند داخل اداره دوست نداشتم برم تو شرایط روحی بدی قرار گرفته بودم مسئول دارالقرآن آنجا که منو قبلاً دیده بود میدونست که آدمی قرآن و... هستم بهم پیشنهاد کار داد تعجبش اینجاست که خیلیهادور برش بودن ولی به من گفت و چرا به دوستم این پیشنهاد نداد او ازمن فعالتر و بهتر بود ولی این حکمت خدا بود من درجواب گفتم من کار اداری رو تا حالا انجام ندادم و بلدم نیستم ولی حکمت خدارو نگاه کنید به زور بهم گفت باید حتماً بیایی و کار کنی چون دست تنهام منم گفتم بزار با خانوادم در میان بزارم چشم بعد خانوادم قبول کردن و مدارکامو جهت گزینش و... تحویل اداره دادم اون زمان مدرکم فوق دیپلم بود منظورم سال 83 بود به صورت نیروی پاره وقت براشون کار کردم که ماهی 50 هزار بهم میدادن.
شکر خدا رفتم سرکار اونم کارهای اداری هیچی بلد نبودم ولی خدایارم بود و پشتم سفت گرفته بود کسی رو برام سبب قرار بود که مؤمن بود خیلی هوامو داشت خدا خیرش دهد اما بقیه ماجرا خداوند به من علم کارهای اداری و کامپیوتر بدون تجربه و کلاس رفتن به من عنایت کرد به نامش قسم واقعیت دارم میگم چون خودش قسمت کرده بود ، بعد کار کردم به نیت سفر حجم حق الزحمه ای که بهم میدادن پسنداز کردم تا اینکه فیش اول ثبت نام حج عمره که مبلغ 400 هزار بود با لطف خداوند تهیه شد با شوهر خالم و مادرم سال 83 رفتیم برای ثبت نام حج عمره من شوهر خالم خیلی کمکم کرد خیلی تشویقم کرد انشاءالله نور به قبرش بباره براثر ایست قلبی 4 سال پیش دارفانی رو وداع گفت.
ثبت نام اولیه رو انجام دادم ، منتها قسمت دوم هزینه اش هنوز مونده بود که پول بریزم حساب ولی یکماه قبل از اعزام ازمون میگرفتن بعد فیش که بردم حج و زیارت گفتن باید بری یکی از آژانسهای خدماتی ثبت نام کنی منم بردم همان جایی که قبلاً اسم نوشته بودم و قسمت نشد . مدیر کاروان خیلی خوشحال شد که فیشو براش بردم چون میدونست من عاشقمو با زحمت این پول جور کردم بهم گفت که سال 84 شانزده فروردین به امید خدا عازم هستیم خودتو برای اون روز آماده کن من که ثانیه شماری میکردم تا انروز خوب بیاید آخرش آمد دیدم هیچ خبری نیست چون قرار بود بامن تماس گرفته شود .
من و مادرم رفتیم پیش مدیر کاروان گفت متاسفانه کسایی رو اعزام میکننده که ماه 7 ثبت نام کرده باشند در حالیکه من 1/8/83 ثبت نام کرده بودم مدیر گفت برو حج و زیارت شاید قبول کنن چون یک روز اختلاف داری من رفتم با مدیر کل حج و زیارت صحبت کردم ولی دست رد برسینه ام زد ناامید برگشتم خونه.
خیلی توذوقی خوردم چون برای چندمین بار بود که شکست خورده بودم مدیر آزانس گفت که خرداد همان سال قسمت دیگه خردادم آمد و دوباره قسمت نشد... دوباره گفت تیر، مرداد، شهریور و.... بازم قسمت نشد ، مدیر با حرفا و قول و قرارهای که به من میداد شد چوپان دروغگو دیگه حرفاشو باورنکردم ولش کردم به خیلی از بنده های خدا رو انداختم اما هیچکدوم موفق نشدند چون خدا راضی نبود و اشتباهی که کردم این بود که بنده های خدا رو آوردم از آنها حاجتم خواستم برای اینکه زود به مقصد برسم خیلی پشیمان شدم رفتم حضور خدا اینبار گفتم خدایا تو که به من کاردادی که بتوانم پول سفرم تهیه کنم و ثبت نام کنم تو عزت و احترام دادی که تو دارالقرآن کارکنم و در خدمت قرآنت باشم تو بهم توانایی خیلی چیزهارو دادی ولی چرا این سفر قسمتم نمیشه تا اینکه دوباره خواب دیدم که تو مدینه منوره هستم داخل مسجد النبی در صف انتظار باز شدن قبر مبارک رسول الله (ص) هی انتظار کشیدم تا درو برام باز کرد زنی که راهنما بود دستم گرفت منو برد تا قبر مبارک پیغمبر خیلی برای خودم و دیگران دعا کردم بعد بهم گفت یجای میبرمت که بین قبر و منبر رسول الله (ص) است که یکی از باغهای بهشته ،
رفتم بین دو تا درب بود که یکی نوشته بود ذالک و یکی نوشته بود هذا تو این جای مبارک دعا کردم که خدایا این سفر نصیبم بشه و... بعد از زیارت دیدم که امام جمعه آنجا داره اذان میده برای جماعت نماز، برگشتم بیرون که برم برای وضو گرفتن دیدم مادرم جلوتر ازمن رفت به مادرم گفتم که تو اینجا چکار میکنی از خواب بازم پریدم .
اینبار اطمینان داشتم که قسمت مادرمم هست به خودشم گفتم از قضا بعد یه هفته روز مادر بود برادرم که نه ماه از من کوچیکتر تو یه نظام پزشکی کار میکرد آمد خونه یه کادو دستشو بود بعد یکی از احادیث پیغمبر روش نوشته بود بالای کمد دراور گذاشت چون عادتش بود وقتی از اداره برمی گذشت وسایلاشو رو کمد میگذاشت منم یهوی رفتم گفتم که این چیه گفت به تو چه حتماً یه چیزی هست منم گفتم آره خوب و.... بعد از خوردن نهارو استراحتش کادورو به مادرم داد گفت این هدیه روز مادر من که کنجکاو شده بودم که چی ؟زود به مادرم گفتم که هدیشو باز کنه اونم باز کرد دیدیم که مقداری پوله گفتیم این چیه گفت پول سفر زیارتی مکه مکرمه و هدیه به مادرم مادر از تعجب داشت شاخ در میاورد ومنم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم که خوابام بهم دروغ نمیگن مادرم گفت که من شرایطشو ندارم برم ثبت نام کنم این پول میدم به دخترم که اون دوست داره بره برادرم گفت نه این مال خودت نه مال خواهرم خدای اونم بزرگ به زور رفتیم مادرم برای اقدامات اولیه ثبت نام کردیم مادرم که دو ماه بیشتر نبود که ثبت نام کرده بود ولی من دوسال بود که تو نوبت بودم بهرحال سال 84 هم آمد باز قسمت من نشد شد سال 85 تقریباً سه سال انتظار حج و زیارت گفت که اول ربیع الاول عازم هستید چون اینبار حج و زیارت گفته بود حرفشون باور کردم .
خوشحال شدم که قسمت ام ، روز موعود رسید و بازم قسمت نشد به دلیل اینکه هنور نوبتم نشده بود بازم گفتن اردیبهشت ، خرداد ، تیر قسمت نشد بازم شد مرداد واقعاً دیگه نوبتم شد گفتن برای فیش دوم باید مبلغ 300 هزار دیگه پول بریزی حساب منم گفتم چشم با خانوادم دوباره درمیان گذاشتم اونا اینبار راضی نشدن میگفتن باید با مادرت باشی مادرم که نوبتش نبود چون تازه ثبت نام کرده بود ولی من تقریباً شد 3 سال اینبار دیگه به گریه افتادم کارمندای حج و زیارت همشون منو میشناختن روحیم یه جوری بود که خدا شاهد حتی همسایه دیوار به دیوارمون برای دنبال کارام این ور وانور میکرد جا داره ازش واقعاً تشکر کنم چون اندازه مادرم برام تلاش کرد تلاش بی فایده بود برادر و پدرم راضی نبودن میگفتم اگه ما بخوایم مراسمی بگیرم برای جفتتون ویکبار میگیرم دوباره رفتم برای دعا کردن و اینکه خدایا اینبار حکمتش چی اگه بخوام صبر کنم باید تا نوبت مادرم بشه یعنی 3 سال دیکه باید صبر کنم ولش کردم دادمش دست خدا یه روز بعداز ظهر تو خیابان راه میرفتم چشمم به یکی از آژانسها افتاد ماجرارو براش تعریف کردم کارگزار رو بهم کرد و گفت برامون بخشنامه ای آمده اونایی که مادر و فرزند یا پدر فرزندن نوبت هرکدومشون باشه میتونن باهم برن من باورش نکردم چون خیلی قول بهم دادن عملی نشد بهرحال با حالت عصبانی کارگزاره گفت برو پیش مدیر کل حج و زیارت بگو که فیش خودتو و مادرتو تائید کنه که از این تبصره استفاده کنید .
من بازبهش گفتم تو رو خدا حرفت راسته اخه اون مدیر کل منو میشناسه خیلی دست رو سینم گذاشته دوست نداشتم برم پیشش تا اینکه رفتم خونه ماجرارو به مادرم گفتم مادرم خوشحال شد گفت فیشارو به خودم بده خودم میرم دنبالش اگه قبول نکرد التماسش میکنم . مادرم رفت پیش مدیر کل مدیر کل بهش گفته بود که آره تائید میکنم ولی تو ماه رمضان باید هزینه بدید که هزینشم واقعاً سر سام آور بود مادرم قبولش کرده بود اونم تائید کرد بردیمش پیش مدیر آژانسی که حج و زیارت اینبار خودش انتخاب کرده بود از قضا همان آژانسی بود که راهنمایم کرده بود که چیکار کنم ... بعد کارگزاره بهم گفت دیدی حرفم راست بود توی که صبور نیستی منم گفتم بنده خدا سه سال ازگاره که انتظار میکشم وعدهای دروغین بهم میگن توام جای من بودی طاقت نمیاوردی .... گفت باید نفری 700 و خورده ای باید بریزید حساب چون ماه رمضان من که ماهی 50 هزار بهم میدادن واقعاً برام سخت بود که بتونم آمادش کنم مادرمم همچنین ولی برادرم گفت نگران نباشه بقیه اشو بهش میدم اما من .... ولی قسمتم بود ماه رمضان برم خداشاهد جوری پول هزینه دومش برام مقدور شد که خودمم آلان فکرش میکنم میبینم که خدا چطوری برام فراهم کرد شکر خدا حتی هزینه سفر تو راه و.... بقیه وسایلهایی که باید باخودت میبردی از لباس احرام بگیر تا ...... همشو خدا جور کرد.
بخدا قسم من که اه در بساتم نبود باور کنید که مقدار پولیم که بهم میدادن چون خداوند برای سفرم تعیین کرده بودم نمیتونستم خرج چیز دیگه ای بکنم ماه 26/6/85 من و مادرم عازم بیت الله الحرام و سید الاعظم شدیم جاتون خالی مادرم که 40 سال دوست داشت که این سفر قسمتش بشه آخرش شد اونم به سبب برادرم با هزینه و خرج برادرم و من که هیچ نزدیک بود دق کنم خداوند نصیب عاشقانش بکنه انشاءالله
ولی چرا امتحانم کرد چون به من درس صبر و استقامت ، وخداشناسی واقعی رو یاد داد که به هر کس و ناکسش نباید رو انداخت بلکه به خودش رو بندازیم که خودش بهترینها رو نصیبت میکنه واینکه از همه مهمتر موقعیت کار در اداره با شأن و منزلت بسیار والا اونم در دارالقرآن داد که منجربه استخدامی به صورت نیروی قراردادی شد که آلان 9 سال دارم کار میکنم ازش لذت میبرم شکر خدای عزوجل را
اما حکمت : خواب اولم یاد کنید که فرشته ای که بهم مژده داد اول من بودم دوم مادرم و سوم برادرم این بود که من سبب اعزام و برادرم سبب کمکهای مالی مادرم بود تعبیر خوابم بود که دست آخر من متوجه شدم اولش که میگفتم چرا مادر و برادرم اما تو واقعیت و معجزه ای که تو مکه در ماه رمضان در لباس احرام جلوی خانه خدا اتفاق افتاد و من خودم شاهد و ناظرش بودم داشتیم طواف میکردیم بعد از طواف نماز طواف پشت مقام حضرت ابراهیم بجا آوردیم که یهو مادرم شروع به جیق کشیدن کرد من که شوکه شدم گفتم چی مادرم گفت برادرتو با لباس قهوه ای هاش دیدم که دور کعبه است و روبه روم وایساده و بعد شروع به حرف زدن باهاش کرد گفتم خدایا مادرم دور ار جونش داره هزیان میگه ولی واقعیت داشت باهاش حرف میزد کنجکاو شدم و به برادرم زنگ زدم گفت بخدا چادرشو برداشتم دارم صداش میزنم و باهاش حرف میزنم خودم که این شنیدم تمام موهای بدنم سیخ شد واقعاً فریدون برادرم چه کار بزرگی انجام داده و خودشم باین کارش حاجی واقعی شد .
رحمتش : این بود که خیلی زیاد اسرار میکردم و رو انداختم که ماه ربیع الاول حتماً برم مکه ولی موفق نشدم تا اینکه خدا گفت صبر کن بهترین ماه نصیبت میکنم ماه مهمانی خدا ماه مبارک رمضان واقعاً برام لذت بخش بود و اینکه تنها نشم با مادرم برم که اگه مادرم نبود کسی نبود که حمایتم کنه اونم با مریضی که در مکه برام اتفاق افتاد نوعی سرماخوردگی بسیار شدید واقعاً مادرم بود که من تروخشک کرد خدایا ازت ممنونم که بهم خیلی چیزهارو دادی سجده شکر بجا میارم و میگم خدایا شکرت میکنم که بهم صبر یاد دادی بهم رزق و روزی حلال عنایت کردی ، حاجتم بهم دادی با بهترین شیوه و سبب . سفری به سوی نور مطلق ، هستی محض سفری که راز و رمزش چیزی جزازخود گسستن نیست ..................عنایتم کردی
داستانی که خواندید حقیقت زندگی یک انسان عاشق خدا بود و بدانید تنها خداست که یاور شماست و به یاد داشته باشید بازگشت همه به سوی اوست. پایان