رمان | رمان عاشقانه | نودهشتیا

رمان,رمان جدید,رمان نودهشتیا,خواندن رمان آنلاین,دانلود رمان جدید,رمان های زیبای عاشقانه ایرانی,رمان اجتماعی,نودهشتیا,داستان های واقعی

رمان | رمان عاشقانه | نودهشتیا

رمان,رمان جدید,رمان نودهشتیا,خواندن رمان آنلاین,دانلود رمان جدید,رمان های زیبای عاشقانه ایرانی,رمان اجتماعی,نودهشتیا,داستان های واقعی


A-D-S

جانم فدای رهبر سید علی

جانــم فــــدای رهــبــــر
همه رمان های وبلاگ مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد و فعالیت میکند.

در صورت نارضایتی نویسنده رمان از وبلاگ برداشته خواهد شد!

برای ارسال رمان از تماس با ما اقدام کنید

ما در شبکه های اجتماعی

نویسندگان
تبلیغات
خرید بک لینک

۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود کتاب داستان» ثبت شده است

دانلود رمان برای خوب بودن حالم کامپیوتر،pdf،ایفون،اندروید

دانلود رمان عاشقانه برای خوب بودن حالم برای کامپیوتر و لپ تاپ Pdf
دانلود رمان زیبا برای خوب بودن حالم برای گوشی آیفون اندروید جاوا
رمان برای خوب بودن حالم با لینک مستقیم و رایگان از سرور اختصاصی وبلاگ
لینک به دستور کارگروه محترم تعیین مصادیق محتوای مجرمانه حذف گردید
نویسنده : رهایش
با تشکر از نویسنده عزیز بابت نوشتن رمان زیبای برای خوب بودن حالم
خلاصه رمان:
زندگى ادمها، ادمهایی که سرگرم روزمرگیهاشون هستن، ساده از کنار هم میگذرن. روز رو به شب و شب رو به روز میرسونن، ولى، یه جا و تو یه نقطه زندگیها به هم گره میخوره و امروز و فردا ها با هم عجین میشه. براى خوب شدن حالشون، براى خوب شدن حالمون قدم میذاریم تو مسیر سرنوشت، میسازیم با هم عاشقانه هایی رو که شاید رویای خیلی از ماها باشه...
۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۹
نویسنده پست : پریسا

اس ام اس شهادت حضرت فاطمه(س) و ایام فاطمیه 1394

ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت / زهرایی و خورشید غبار قدمت
کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ / ای وسعت دلهای شکسته ، حَرَمت . . .

 

♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس شهادت حضرت فاطمه(س) و ایام فاطمیه 1394♦♦♦♦♦♦♦♦

 

دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی/افتاده نخ چادر او دست نسیمی/درخانه ی زهرا همه معراج نشین اند/آنجاکه به جز چادراو نیست گلیمی. یازهرا

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ااس ام اس شهادت حضرت فاطمه(س) و ایام فاطمیه 1394♦♦♦♦♦♦♦♦

 

حجاب، همان چادری بود که پشت درب خانه سوخت ولی ازسرفاطمه (س)نیفتاد. یازهرا.

 

♦♦♦♦♦♦♦♦اس ام اس شهادت حضرت فاطمه♦♦♦♦♦♦♦♦

 

این جمعه بیا به فکر مادر باشیم در فکر عزای یاس پرپر باشیم هر جمعه اگر ز حجر تو خون خوردیم این هفته به یاد پهلو و در باشیم.

 

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۹
نویسنده پست : پریسا

داستان کوتاه جالب : خانه ای با پنجره های طلایی

 پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۵
نویسنده پست : پریسا

داستان کوتاه دوستی و محبت!!!

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد! دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . . آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . . دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟ دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . .
۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۷
نویسنده پست : پریسا

داستان کوتاه مردانگی

داستان کوتاه مردانگی او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبت…

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبت هاشان گفتند : چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راه ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۱
نویسنده پست : پریسا
A-D-S