رمان | رمان عاشقانه | نودهشتیا

رمان,رمان جدید,رمان نودهشتیا,خواندن رمان آنلاین,دانلود رمان جدید,رمان های زیبای عاشقانه ایرانی,رمان اجتماعی,نودهشتیا,داستان های واقعی

رمان | رمان عاشقانه | نودهشتیا

رمان,رمان جدید,رمان نودهشتیا,خواندن رمان آنلاین,دانلود رمان جدید,رمان های زیبای عاشقانه ایرانی,رمان اجتماعی,نودهشتیا,داستان های واقعی


A-D-S

جانم فدای رهبر سید علی

جانــم فــــدای رهــبــــر
همه رمان های وبلاگ مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد و فعالیت میکند.

در صورت نارضایتی نویسنده رمان از وبلاگ برداشته خواهد شد!

برای ارسال رمان از تماس با ما اقدام کنید

ما در شبکه های اجتماعی

نویسندگان
تبلیغات
خرید بک لینک

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود رمان برای آیفون» ثبت شده است

داستان کوتاه جالب : خانه ای با پنجره های طلایی

 پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۵
نویسنده پست : پریسا

داستان کوتاه بی تفاوت

 وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»

با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۱
نویسنده پست : پریسا

داستان کوتاه مردانگی

داستان کوتاه مردانگی او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبت…

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبت هاشان گفتند : چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راه ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۱
نویسنده پست : پریسا

داستان کوتاه دلبستگی مال دنیا

یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی ازعلماءدرآنجا حاضربودواوراتلقین می دادومی گفت :بگولااله الاالله اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم :ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا،می گوید:نشکن نمی گویم ، همچنان این معمابرای مابدون حل ماند،تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاوپرسیدم ،این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگولا اله الاالله ،تودرجواب می گفتی :نشکن نمی گویم .

اوگفت :اول آن ساعت را بیاوریدتابشکنم ،آن راآوردندوشکست. ،سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم ،هنگام احتضارشمامی گفتیدبگولااله الاالله ،شخصی شیطان را دیدم که همان ساعت رادریک دست خودگرفته ،وبادست دیگرچکشی بالای آن ساعت نگه داشته ومی گوید:اگربگوئی لااله الاالله ،این ساعت رامی شکنم ،من هم به خاطرعلاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم :ساعت رانشکن ،من لااله الا الله نمی گویم !

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۲۰
نویسنده پست : پریسا

دانلود رمان بیداری دل کامپیوتر،pdf،ایفون،اندروید

دانلود رمان زیبا بیداری دل برای گوشی اندروید آیفون جاوا
دانلود رمان عاشقانه بیداری دل برای کامپیوتر ولپ تاپ Pdf
دانلود رمان ایرانی بیداری دل با لینک مستقیم و رایگان از سرور اختصاصی وبلاگ
نویسنده : زهرا متین
با تشکر از نویسنده عزیز بابت نوشتن رمان زیبای بیداری دل
مشکل سرور دانلود حل شد دیگه قطعی به وجود نمیاد راحت دانلود کنید به درخواست دوستان فرمت های جاوا و کتابخانه نیز اضافه شد و میشه از این به بعد. یاحق

حجم رمان :
۳.۶۵ مگابایت پی دی اف
۱.۲۶ مگابایت نسخه ی اندروید
۱.۱۲ مگابایت نسخه ی جاوا

خلاصه رمان:

داستان درباره ی دختری به اسم عطیه هستش که در یک خانواده ی پولدار مشغول به خدمتکاری است .عطیه  عاشق فریبرز پسر خانواده میشود اما فریبرز برای تحصیل به خارج از کشور میرود و در انجا با دختر ایرانی ازدواج میکند و …

قسمتی رمان:

به هیچ زبانی نمی توان عشق را معنا کرد و به آن مفهوم بخشید مگر به زبان عشق چرا که در بیداری دل آنچه می پنداری فقط عشق است و دیگر هیچ . دوستش داشت و فراتر از آن همچون خدایش می پرستید در حالی که رهنوردی تنها بود که در برهوت عشق گام بر می داشتو در باره سرنوشت تلخ خود می اندیشید . می دانست اگر رازش بر ملا شود بی شک نابودیش حتمی خواهد بود …
فصل اول‏
اشک مانع از ان می شد که بخو بی نگاهش کند. تمام وجودش ‏مالامال ازغمی ژرف وبی انتها بود. می اندیشید با رفتن فریبرزوفرزانه چقدر تنها خواهد شد. جد ایی از أنآن، بخصو ص فریبرزکه جانش به ‏او بسته بودء بشدت اندوهگینش می کرد. مگرنه اینکه سالها درکنار ‏یکدیگر بودند و الفتی ناگسستنی میانشان شکل گرفته بود: هر چند ‏أن دو فرزندان شازده امیربهادرخان بو دند واو دختر خدمت کار خانه این دلیل نمی شد ازعشقی که به فریبرز داشت، چشم بپوشد. ‏همچون مرغی سرکنده بال و پر می زد وزار،زارمی گریست. چگونه ‏می تو انست به آسانی تمامی آن سالهای دلپذیرو پرخاطر ه ‏را فراموش کند؟ سالهایی که لحظه به لحظه اش سراسر شو ر جوانی بود امیربهادرخان که عنوان شازده را ازگذشتگانش با خود...

۷ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۵
نویسنده پست : پریسا
A-D-S