خلاصه رمان:
در مورد زندگیه دختری هستش که قدرت تکلمش رو در کودکی به دلیل یه شوک از دست داده و طی سالها حرف نزدنش برای خودش جا افتاده اما حالا حضور یه حس تازه کم کم باعث میشه تا بفهمه اون با دخترای اطرافش فرق داره و ……
خلاصه رمان:
تو اوج درموندگی و بدبختی، وقتی امیدی برای رسیدن به مطلوب نیست، یه عاجزانه صدا زدن معبود تبدیل میشه به گره گشا و خدا یه ناجی برات میفرسته، کسی که در قبال کمکهاش هیچ انتظاری ازت نداره فقط میخواد دست از تعارف کردن برداری…. کسی که تبدیل میشه به تکیه گاه، محرم اسرار، دوست، یار و در نهایت عشق!...
لطفا نظر خودتون رو درمورد این رمان خانم مرضیه جلالی بیان کنید
خلاصه رمان:
داستان زندگی دختری به نام ملیکاست که مادرش در یک سانحه کشته می شود و بعد از فوت مادرش ملیکا با مادر بزرگ و پدر بزرگش هم خانه می شود.
ملیکا از بچگی عادت داشت تابستانها به روستا برود و با آسیه دختر مش تقی که یکی از خانواده های خوب روستا بودند.